عباس اجازه پروازش را از امام گرفت!
صغری خیل فرهنگ | شهید عباس بابایی با 3000 ساعت پرواز با هواپیماهای جنگنده مختلف، کارنامه درخشانی را از خود در دوران دفاع مقدس برجای گذاشته است. وی با ایمان و شجاعت خویش همچون سرداران شهید شیرودی، کشوری، اردستانی و... افتخار ایران اسلامی شدند.
شهدای خلبانی که مقام معظم رهبری دربارهشان فرمودند: «من فراموش نمیکنم آن روزهایی را که شدت جنگ و بحبوحههای حوادث تلخ، خلبانان ما در آسمان چه فداکاریهایی کردند و اینها جزو پرونده معنوی و ذخیره الهی و آسمانی نیروی هوایی در سختترین دوران آزمایشهای این ملت ثبت است.» و به راستی شهید عباس بابایی همانطور که مقام رهبری خطاب فرمودند، سربازی عاشق و فداکار بود. در بیستوچهارمین (15 مرداد 66) سالروز شهادت این سرباز فداکار ایران اسلامی با همسر و دخترش گفتوگویی انجام دادهایم که خواندنش خالی از لطف نیست.
عشق به عباس در درونم جاری بود
صدیقه حکمت هستم، متولد 1337 و تحصیلاتم فوقدیپلم دینی و عربی است. عباس پسر عمهام بود، این ارتباط خانوادگی سبب میشد تا ایشان مرتب به خانه ما بیایند. از طرفی رابطه صمیمی من با خواهران شهید (دختر عمههایم) باعث شناخت بیشتر من نسبت به ایشان میشد. عباس بعد از فارغالتحصیل شدن و بازگشت از امریکا به خواستگاری من آمد که با مخالفت پدر و مادرم مواجه شد! والدینم فرهنگی بودند و تمایلی نداشتند که همسرم یک نظامی باشد. از طرفی نسبت فامیلیمان هم مشکلساز شده بود. با این وجود ایشان خیلی مصر بودند و سرانجام پدر و مادرم را راضی کردند. آنها هم نظر من را پرسیدند، چون سن کمی داشتم، گفتم: «هرچه پدر و مادر بگویند». خداوند عشق به عباس را در درونم جاری ساخته بود. در 15 سالگی با مهر100 هزار تومان نامزد شدیم و دو سال بعد هم ازدواج کردیم.
جهیزیهام را به فقرا بخشید!
اوایل محل زندگی ما، دزفول بود. پدر و مادرم جهیزیه شیک و خوبی برایم آماده کرده بودند، مدت کوتاهی از زندگی مشترکمان که گذشت، عباس به من گفت: این وسایل برای ما زیاد است، اگر اجازه بدهید تعدادی از آنها را به نیازمندان هدیه بدهیم. از برخی وسایل هم چون هدیه داده بودند، دوتا داشتیم من هم قبول کردم. دوست داشتم عباس شاد باشد. از مادرم هم اجازه گرفتند. تمام وسایل را به اهلش و همچنین جهاد سازندگی و کمیته امداد دادیم. زندگیمان را با سادگی آغاز کردیم. خدا میداند که این کار را با رضا و رغبت قلبی انجام دادم. من عاشق همسرم بودم و مال دنیا در قبال عشقی که خدا در دلمان نهاده بود، پوچ به نظر میرسید. ثمره ازدواجمان نیز سه فرزند یک دختر و دو پسر بود، دخترم سلما متولد 1355، پسرم حسین متولد 1358 و محمد متولد 1361 است.
بودنهایی که نبودنها را جبران میکرد
عاشق دخترمان بود. زمان تولد سلما وقتی آمد بیمارستان به همه شیرینی داد. خیلی به او علاقه داشت، نماز صبح بیدارش میکرد و بعد از نماز با هم قرآن تلاوت میکردند. نسبت به حجاب ما توجه خاصی داشت و مرتب سفارش میکرد که الگوی خانمها، ائمه اطهار، حضرت فاطمه(س) و حضرت زینب(س) است. اعتقاد داشت اگر در سنین کودکی قبل از تکلیف، فرزندان را به امور اسلامی و احکام قرآنی آشنا کنیم، بزرگ که بشوند خودشان بهتر میتوانند راه صحیح را پیدا کنند. در رفتار با من و بچهها بسیار حساس بود و در عین حال خیلی خوشبرخورد بود. در تمام لحظاتی که در کنار خانواده بود، با مهربانی و شیرینزبانیهایش ما را خوشحال میکرد. وقتی میآمد در کار خانه کمکمان میکرد و وقتی اجازه نمیدادم، ناراحت میشد، میگفت آرامش من در کنار شما بودن و راحتی شماست. همین برخوردهای خوبش آنقدر شیرینی در خاطر ما به جای گذاشت که نبودنهایش را جبران میکرد.
خون ما که از بقیه رنگینتر نیست
عباس خلبان ماهری برای جنگنده F5 بود. زمان جنگ مسئولیتهایش بیشتر شد، دیر وقت میآمد و صبح زود میرفت. بالطبع زمان کنار همدیگر بودنمان کمتر میشد. مدرسهای که در آن درس میدادم، نزدیکیهای حرمعبدالعظیم(ع) بود. فشار زیادی را تحمل میکردم. اول صبح باید بچهها را آماده میکردم، حسین و محمد را میگذاشتم مهدکودک و آمادگی و سلما را هم به مدرسه خودم میبردم. از خانه تا محل کار باید بیشتر کیلومتر میرفتم و بیست کیلومتر میآمدم. با آن ترافیک سختی که آن مسیر داشت و اکثراً ماشینهای سنگین در آن تردد میکردند. به عباس میگفتم: تو را به خدا یک کاری کن با این همه مشکلات، حداقل راه من کمی نزدیکتر شود. میگفت: من این کار را نمیکنم، آنهایی که پارتی ندارند، چه میکنند؟! میگفتم: آنها شوهرانشان در کنارشان هستند. اما او حرف خودش را میزد، «نه نمیشود، خون ما که از بقیه رنگینتر نیست.»
اجازه پروازش را از امام(ره) گرفت
امام خمینی(ره) به عباس اجازه پرواز نمیدادند، میگفتند شما فرماندهاید اگر اتفاقی برای شما بیفتد، نیروهایتان سردرگم میمانند. یک روز خیلی خوشحال به خانه آمد و گفت که قرار است بروند دیدار امام خمینی(ره) آن موقع در اصفهان زندگی میکردیم و عباس درجه سروانی داشت. رفتند و امام خمینی(ره) هم راضی شدند که ایشان پرواز کنند. وقتی برگشت میگفت خانم ببین نورانی نشدم!
فرشتهای در لباس احرام
سال 1366 قرار شد تا با هم برویم حج. خیلی خوشحال شدم، باور نمیکردم بعد از 13 سال میخواستیم یک مسافرت غیر از مسافرت همیشگیمان (تهران- قزوین) برویم. در پوست خودم نمیگنجیدم، اما یک چیزی ته دلم نگرانم میکرد. دلهره نیامدن عباس را داشتم. در کلاسهای آموزشی حج شرکت میکردم. عباس معاینات پزشکی را هم همراهمان آمد. لباسها را که تحویل گرفتیم، یکدفعه گفت: نمیتواند بیاید. من به همراه آقای اردستانی و همسرش قرار شد برویم. باور نمیکردم، گریه کردم گفتم خیلی بیانصافی. گفت عزیزم خلیجفارس شلوغ است. من در قبال این جریان احساس وظیفه میکنم. آقای اردستانی گفتند که به جای عباس میمانند اما او قبول نکرد. به شهید اردستانی گفت همسرم را به تو و هر سه شما را به خدا میسپارم. لحظه رفتن که فرارسید عباس از من خواست فکر سلامتیام باشم و برای ظهور امام زمان(عج) و برای طول عمر امام خمینی(ره) دعا کنم. من هم گریه میکردم. روز 23 تیرماه 1366 از عباس جدا شدم برای سفر حج. در مکه چند نفری عباس را در لباس احرام هنگام طواف خانه خدا دیده بودند! از روحانی کاروان که پرسیدیم، گفت: خداوند فرشتهای را در شکل بنده صالح مأمور انجام امور حج میکند. قبل از محرم شدن لحظهای که میخواستیم سوار ماشین بشویم و برویم عرفات خبر دادند عباس تلفن زده، دوان دوان به سوی هتل رفتم. صف طولانی بود همه میخواستند با عباس حرف بزنند، کاروان ما همه از دوستان عباس بودند. گوشی را که گرفتم عباس شروع کرد به حرف زدن. گفت: از خدا صبر بخواه، وقتی برگردی دیگر من را نمیبینی، ارتباطت را با امام زمان(عج) بیشتر کن. من بچهها را به تو و همه شما را به خدا میسپارم...
من را فرستاد خانه خدا، خودش رفت پیش خدا
چند روز مانده بود به بازگشتمان. متوجه حال و هوای آقای اردستانی شدم. علت را که پرسیدم طفره رفتند. یک روز آمدند و به بهانه ناامن بودن محل (به خاطر حمله به مراسم برائت از مشرکین در سال 66) و اینکه متوجه نظامی بودن ما شدهاند، از من خواست وسایلم را جمع کنم، قرار بود پنج نفره با هلیکوپتر به ایران بازگردیم. صدایی از درونم فریاد میزد که عباست شهید شده، اما نمیخواستم باور کنم. در فرودگاه تهران، هلیکوپتری آمد تا من را سوار کند، ممانعت کردم و گفتم عباس اجازه نمیدهد، راضی نیست! او حتی اجازه استفاده از ماشین سازمان را نمیدهد. حالا چطور سوار هلیکوپتر شوم. گفتند: خود بابایی دستور دادهاند و بالاخره سوار شدم. به من گفتند کتف عباس شکسته رسیدیم حواستان باشد بیتابی نکنید. آقای خامنهای و آقای هاشمی آنجا هستند. گریه و زاری نکنید. میدانستم چه بر سرم آمده، وقتی که رسیدم دخترم با دسته گلی سپید به استقبالم آمده بود. تازه متوجه شدم چه بر سرم آمده، اصرار کردم باید پیکر عباس را ببینم. نزد پیکر شهید بابایی رفتم، پیشانیاش را بوسیدم و گفتم: من را فرستادی خانه خدا، خودت رفتی پیش خدا! عباس روز عید قربان شهید شده بود.
توصیه عباس، پیروی از ولایت فقیه بود
حمایت برخی افراد- که خود را منسوب به شهدا میکنند- از جریانات منحرف از مسیر ولایت موجب خدشهدار شدن چهره شهدای والامقام نمیشود. چطور میشود هزاران خون ریخته شده شهدا و ایثارگران را نادیده گرفت. عباس همیشه در بحث ولایت و پیروی از خط امام(ره) تأکید بسیار داشتند و به من سفارش میکردند که در سخنرانیهایم در مدرسه بر ولایتپذیری توجه خاص داشته باشم. اگر امروز شهدا در جوار رحمت خداوند آرمیدهاند، به جایگاه حقیقی خود رسیدهاند. ما باید همواره با تأسی به فرمایشات ولیفقیه با سیاست و هوشمندانه حافظ دستاوردهای انقلاب اسلامی و امام خمینی(ره) باشیم. شخصاً هیچ وقت نمیخواهم خون شهدا پایمال شده و قلب ایشان را بلرزانم. من باید همردیف با شهدا از امام(ره) و کشورم دفاع کنم. باید تحت ولایت حضرت آقا و گوش به فرمان ایشان باشیم.
دختر شهید بابایی
هیچگاه از رانت دختر شهید بودن استفاده نکردم
سلما بابایی متولد 1355 هستم. پدر و مادرم اسم من را از کتاب «فاجعه کربلا» انتخاب کردند. در حال حاضر در دفتر خدمات پلیس + 10 مشغول به کارم، رشته تحصیلیام مدیریت بازرگانی بوده، پرستاری را هم نصفه و نیمه خواندهام و افتخارم این است که تا به امروز هیچگاه از رانت دختر شهید عباس بابایی بودن استفاده نکرده و نخواهم کرد.
شیرینتر از جان کجا رفتی؟
شهادت پدر و نبود مادر در آن روزهای سخت، لحظات تلخی را در ذهنم تداعی میکند. شب قبل از رفتن به مأموریت نیمهشب آمد من را بوسید و رفت، چشمان خوابآلودهام را باز کردم و دوباره بستم، این لحظه را هرگز فراموش نمیکنم. مادر مکه بودند. سال 1366 همان سال که جریان مکه خونین رخ داد. پدرم که شهید شدند و خبر به ما رسید، امام خمینی(ره) دستور دادند تا رسیدن مادر پیکر بابا را نگه دارند. مادرم که آمد، رفت و پیکر پدر را دید. مراسمی باشکوه برای پدرم به دست همرزمان و مردم برپا شد. به دست من و برادرانم هم قاب عکس داده بودند. در امامزاده حسین(ع) قزوین دکلمهای به من دادند که بخوانم. شعر بسیار زیبایی بود، 24 سال از آن روز میگذرد، اما این بیت در ذهنم نقش بسته: «پدرم ای یاورم، غمپرورم، شیرینتر از جانم کجا رفتی؟ چرا رفتی؟»
لیاقت دختر شهید عباس بابایی بودن را ندارم
برای نماز صبح بیدارم میکرد و بعد قرآن میخواندیم. از پدرم برای محمدحسین- پسرم- میگویم وقتی او را میبینم با تعاریف و شناختی که از پدرم دارم، یاد بابا میافتم. خصوصیات او شبیه باباست. دلم برایش تنگ شده. برای من که فرزند شهید عباس بابایی هستم، افتخار بسیار بزرگی است، اما به عنوان یک ایرانی بدون هیچ وابستگی، وقتی به شخصیت او و کارهایش نگاه میکنم، لذت میبرم. متانت، تواضع، ایمان و شجاعت شهید عباس بابایی ستودنی است. من در خود لیاقت دختر شهید عباس بابایی بودن را نمیبینم. کار بزرگی است که انسان پا روی نفس خویش بگذارد، یک ماه رمضان در سال پا روی نفسمان میگذاریم که چیزی نخوریم، اعتقاداتمان را حفظ کنیم و آن را تقویت کنیم. بابا همیشه و هر روز اینگونه بود. خیلی مهم است به درجه بالایی برسی و هنوز در خانه محقر و کوچک زندگی کنی. همیشه خودش را چند پله پایینتر از دیگران قرار میداد.
از علاقه و پایبندی مادرم درس میگیرم
خیلی دوست دارم مانند پدر باشم و در زندگی از او الگو بگیرم. امثال باباییها کم هستند خیلی کم. اینکه میگویند از دامن زن، مرد به معراج میرود کاملاً صحیح و بجاست. پدرم فرد مؤمن و موفقی بود و در این راه همسری همراهش بود که عاشقانه پای او ایستاد. بعد از شهادت پدر، مادرم راهش را ادامه داد. تمام جوانیاش را برای فرزندانش هزینه کرد. از همین جا از ایثار مادرم سپاسگزارم. مادرم بعد از گذشت 24 سال از شهادت پدر هنوز چشمانش گریان است. پایبندی و علاقه او به پدر و آرمانهایش برای من ارزش دارد و ستودنی است.